۲۷۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۷۹

چو برقع ز رخ برگشایی بمیرم
وگر رو بمن کم بنمایی بمیرم

ز شادی قرب و ز اندوه دوری
گه از وصل و گاه از جدایی بمیرم

چرا غم که بی روغنم مرگ باشد
و گر روغنم در فزایی بمیرم

تو دام منی من ترا طرفه مرغم
که گر از تو یابم رهایی بمیرم

برافروخت روی تو از حسن شمعی
نمی خواست کاز بی ضیایی بمیرم

زدم بر سر شمع خود را و گفتم
چو پروانه در روشنایی بمیرم

ترا برگ من نی و آگه نه ای زآن
که من بی گل از بی نوایی بمیرم

طبیبی چو تو بر سر من نشسته
نشاید که از بی دوایی بمیرم

چو گربه درین خانه گر ره نیابم
چو سگ بر درش از گدایی بمیرم

در آن بارگه گر بخدمت نشایم
برین در بمدحت سرایی بمیرم

چو مجنون اگر وصف لیلی نیابم
سزد گر بلیلی ستایی بمیرم

مرا گر ز وصل آن میسر نگردد
که در مسند پادشایی بمیرم

نه بیگانه ام همچو سیف این مرا بس
که با دولت آشنایی بمیرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۷۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.