۲۷۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۲۱

عشق اسلامست و دیگر کافری
وقت آن آمد که اسلام آوری

مملکت شوریده شد بر جن و انس
ای سلیمان بازیاب انگشتری

ما به سلطانی نداریم افتخار
تو چه می نازی بدین ده مهتری

گر دو کونت دست در گردن کند،
با یکی باید که سر درناوری

آفتاب عشق طالع بهر تست
جز تو کس را نیست این نیک اختری

با مه دولت قران کرد اخترت
چون ترا شد آفتابی مشتری

برگ زرین کن چو شاخ اندر خزان
گر گدای کوی این سیمین بری

یار سلطانیست از ما بی نیاز
هست او را مال و ما را نی زری

بی زری عشاق او را عیب نیست
عزل سلطان نبود از بی افسری

نزد او از تاج بر فرق سران
به بود نعلین در پای سری

شعر من آبیست از جالی روان
زو بخور زآن پیش کز وی بگذری

مشرب خضرست چون عین الحیات
جهد کن تا آب از این مشرب خوری

سیف فرغانی سخنها گفت و رفت
شعر از وی ماند و سحر از سامری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۲۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.