۳۰۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۲۲

به کرشمه اگر از عاشق خود جان ببری
تو بر اهل دل ای دوست، ز جان دوست تری

بود معشوقه پرویز چو شکر شیرین
ای تو شیرین تر ازو خسرو بی داد گری

پای آن مسکین چون دست سلاطین بوسید
که تو باری ز سر زلف بدو درنگری

چون نبخشید به آتش اثری زآب حیات
خاک راهی که تو چون باد برو می گذری

در هوای مه روی تو به شب هرکه بخفت
روز وصل تو بیابد بدعای سحری

دیده عقل چو اعمی رخ خوب تو ندید
ور برافروخت چراغی ز علوم نظری

آدمی وار اگر انس نگیری چکنم
تا به دست آرمت ای دوست به افسون چو پری

بنده از عشق تو گه عاقل و گه دیوانه
خاک از باد گهی ساکن وگاهی سفری

روح مرده است اگر دل نبود زنده بعشق
مرد کورست چو در چشم بود بی بصری

بلبل مهر تو در باغ دلم دستان زد
چه کند بنده که چون گل نکند جامه دری

چون توانم رخ تو دید چومن بی دولت
(بخت آیینه ندارم که در او می نگری)

سیف فرغانی چندانکه خبر گویی ازو
تا ترا از تو خبر هست ازو بی خبری

تا ننوشی (چو) عسل تلخی اندوهش را
دهنی از سخنت خوش نشود گر شکری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۲۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.