۲۸۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۳ - به ابوالفرج رونی نویسد

ای خواجه بوالفرج نکنی یاد من
تا شاد گردد این دل ناشاد من

دانی که هست بنده آزاد تو
هر کس که هست بنده و آزاد من

نازم بدانکه هستم شاگرد تو
شادم بدانکه هستی استاد من

ای رونی ای که طرفه بغدادی
دارد نشستگاه تو بغداد من

مانا نه آگهی تو که باران اشگ
از تن همی بشوید بنیاد من

در کوره ای ز آتش غم یافته ست
نرم آهن است گویی پولاد من

نزدیک و دوربینی که خاص و عام
فریاد گر برفت ز فریاد من

پنجاه و پنج وعده درین سال شد
کز هیچ گونه ناگذرد داد من

بنشاد روزگار و اندر نشاند
در عاج سفته و سفته شمشاد من

ران هزبر لقمه کند رنگ من
مغز عقاب طعمه کند خاد من

چون باد و آب در که و دشت اوفتد
تیغ چو آب و آب چون باد من

با گیتی استوار کنم کار خویش
گر بخت استوار کند لاد من

از روزگار باز نخواهم شدن
تا روزگار می بدهد داد من

هیچم مکن فرامشم از یاد خویش
زیرا که نه فرامشی از یاد من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۲ - مدح سید رئیس ابن حسن
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۴ - چون بدیدم به دیده تحقیق
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.