۲۸۴ بار خوانده شده

بخش ۳۹ - حکایت سیاست یعقوب سلطان آن عوان شیرازی را

بود یعقوب بن حسن شاهی
آسمان جمال را ماهی

نوجوانی که نارسیده بسی
بود کارش به غور کار رسی

ملکی از شام تا خراسان داشت
وز بدی ها دلی هراسان داشت

پشت ظلم آوران شکست از وی
صیت نوشیروان نشست از وی

روزی آمد ز خطه شیراز
رقعه ای پر دعای اهل نیاز

که فلان ظالم ستم پیشه
به کف آورده از قلم تیشه

می زند بیخ بندگان خدای
ای خداوند مرحمت فرمای

سوی تبریز خواند آن سگ را
یعنی آن بد نهاد بد رگ را

آه اگر سگ بگیردم دامن
که چه کین بودت این همه با من

کاندر این قصه چون سخن راندی
آن عوان را به نام من خواندی

شاهش القصه پیش خویش نشاند
رقعه سر تا به پای بر وی خواند

گر چه انکار کرد ز اول کار
کرد آخر به آنچه بود اقرار

شاه چاچی کمان نهادبه دست
ناوک جان ستان گشاد ز شست

هدف تیر خشم کرد او را
همچو سگ چار چشم کرد او را

آری آن تیر ازو چو کرد گذر
شد گشاده بر او دو چشم دگر

تا به آنها سزای خود بیند
کار بد را سزای بد بیند

حیف ازان دست و شست و تیر و کمان
که چنان شه ز جور دور زمان

آفت باد بی نیازی یافت
روی ازین صورت مجازی تافت

لطف ایزد نثار جانش باد
فضل حق راحت روانش باد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۸ - نصیحتی منجی از فضیحت و ملامت مفضی به سلامت
گوهر بعدی:بخش ۴۰ - گفتار در احتیاج پادشاهان در مراحل امید و هراس به حکیمان فلک پیمای و منجمان ستاره شناس
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.