۲۹۵ بار خوانده شده
بود در عهد بوعلی سینا
آن به کنه اصول طب بینا
ز آل بویه یکی ستوده خصال
شد ز ماخولیا پریشانحال
بانگ میزد که:«کم بود در ده
هیچ گاوی بسان من فربه
آشپز گر پزد هریسه ز من
گرددش گنج سیم، کیسه ز من
زود باشید حلق من ببرید!
به دکان هریسهپز سپرید!»
صبح تا شام حال او این بود
با حریفان مقال او این بود
نگذشتی ز روز و شب دانگی
که چو گاوان نبودیاش بانگی
که: «بزودی به کارد یا خنجر
بکشیدم که میشوم لاغر!»
تا به جایی رسید کو نه غذا
خوردیی از دست هیچ کس، نه دوا
اهل طب راه عجز بسپردند
استعانت به بوعلی بردند
گفت: «سویش قدم نهید از راه
مژدهگویان! که بامداد پگاه
میرسد بهر کشتنات به شتاب
دشنه در دست، خواجهٔ قصاب»
رفت ازین مژده زو گرانیها
کرد اظهار شادمانیها
بامدادان که بوعلی برخاست
شد سوی منزلش که: «گاو کجاست؟»
آمد و خفت در میان سرای
که، «منم گاو، هان و هان، پیش آی!»
بوعلی دست و پاش سخت ببست
کارد بر کارد تیز کرد و نشست
برد قصابوار کف، سویاش
دید هنجار پشت و پهلویش
گفت کاین گاو لاغر است هنوز
مصلحت نیست کشتناش امروز
چند روزیش بر علف بندید!
یک زماناش گرسنه مپسندید!
تا چو فربه شود، برانم تیغ
نبود افسوس ذبح او و، دریغ
دست و پایش ز بند بگشادند
خوردنیهاش پیش بنهادند
هر چه دادندش از غذا و دوا
همه را خورد بیخلاف و ابا
تا چو گاوان از آن شود فربه
شد خود او از خیال گاوی، به!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
آن به کنه اصول طب بینا
ز آل بویه یکی ستوده خصال
شد ز ماخولیا پریشانحال
بانگ میزد که:«کم بود در ده
هیچ گاوی بسان من فربه
آشپز گر پزد هریسه ز من
گرددش گنج سیم، کیسه ز من
زود باشید حلق من ببرید!
به دکان هریسهپز سپرید!»
صبح تا شام حال او این بود
با حریفان مقال او این بود
نگذشتی ز روز و شب دانگی
که چو گاوان نبودیاش بانگی
که: «بزودی به کارد یا خنجر
بکشیدم که میشوم لاغر!»
تا به جایی رسید کو نه غذا
خوردیی از دست هیچ کس، نه دوا
اهل طب راه عجز بسپردند
استعانت به بوعلی بردند
گفت: «سویش قدم نهید از راه
مژدهگویان! که بامداد پگاه
میرسد بهر کشتنات به شتاب
دشنه در دست، خواجهٔ قصاب»
رفت ازین مژده زو گرانیها
کرد اظهار شادمانیها
بامدادان که بوعلی برخاست
شد سوی منزلش که: «گاو کجاست؟»
آمد و خفت در میان سرای
که، «منم گاو، هان و هان، پیش آی!»
بوعلی دست و پاش سخت ببست
کارد بر کارد تیز کرد و نشست
برد قصابوار کف، سویاش
دید هنجار پشت و پهلویش
گفت کاین گاو لاغر است هنوز
مصلحت نیست کشتناش امروز
چند روزیش بر علف بندید!
یک زماناش گرسنه مپسندید!
تا چو فربه شود، برانم تیغ
نبود افسوس ذبح او و، دریغ
دست و پایش ز بند بگشادند
خوردنیهاش پیش بنهادند
هر چه دادندش از غذا و دوا
همه را خورد بیخلاف و ابا
تا چو گاوان از آن شود فربه
شد خود او از خیال گاوی، به!
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۲۴ - حکایت حاتم و بند از پای اسیری گشادن و بر پای خود نهادن
گوهر بعدی:بخش ۲۶ - خاتمهٔ کتاب
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.