۳۲۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۴

عکس آن لبهای میگون در شراب افتاده است
حیرتی دارم که چون آتش در آب افتاده است

ظاهرست از حلق های زلف و ماه عارضت
در میان سایه هر جا آفتاب افتاده است

چون طبیب عاشقانی، گه گه این دل خسته را
پرسشی میکن که بیمار و خراب افتاده است

بلبل افغان میکند هر لحظه بر شاخی دگر
جلوه ی گل دیده و در اضطراب افتاده است

چون هلالی را به خاک آستانش دید گفت:
این گدا را بین، که بس عالی جناب افتاده است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.