۲۹۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹۸

گر ز رخسار تو یک لمعه بدریا افتد
آب آتش شود و شعله بصحرا افتد

بسکه از قد تو نالیم بآواز بلند
هر نفس غلغله در عالم بالا افتد

روز وصلست، هم امروز فدای تو شوم
کار امروز نشاید که بفردا افتد

دارم امید که: چون تیغ کشی دردم قتل
هر کجا پای تو باشد سرم آنجا افتد

رفتی از خانه ببازار بصد عشوه و ناز
آه ازین ناز! درین شهر چه غوغا افتد؟

آنکه انداخت درین آتش سوزان ما را
دل ما بود، که آتش بدل ما افتد؟

دل مدهوش هلالی، که ز پا افتادست
کاش در جلوه گه آن بت رعنا افتد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۹۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.