۳۰۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۲۱

از حال و دل و دیده مپرسید که چون شد؟
خون شد دل و از رهگذر دیده برون شد

ما بی خبران، چون خبر از خویش نداریم
حال دل آواره چه دانیم که چون شد؟

دل خون شد و از دست هنوزش نگذاری
بگذار، خدا را، که دل از دست تو خون شد

تا باد صبا در شکن زلف تو ره یافت
بهر دل ما سلسله جنبان جنون شد

کردیم بامید وفا صبر، ولیکن
هر چند که کردیم جفای تو فزون شد

هر قصر امیدی، که برافراخته بودیم
از سیل فراق تو بیک بار نگون شد

در عشق تو گویند: بشد کار هلالی
کاری که مراد دل او بود کنون شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۲۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.