۲۶۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۷۹

جان خواهم از خدا، نه یکی، بلکه صد هزار
تا صد هزار بار بمیرم برای یار

من زارم و تو زار، دلا، یک نفس بیا
تا هر دو در فراق بنالیم زار زار

از بسکه ریخت گریه خون در کنار من
پر شد ازین کنار، جهان، تا بآن کنار

در روزگار هجر تو روزم سیاه شد
بر روز من ببین که: چها کرد روزگار؟

چون دل اسیر تست، ز کوی خودش مران
دلداریی کن و دل ما را نگاه دار

کام من از دهان تو یک حرف بیش نیست
بهر خدا که: لب بگشا، کام من بر آر

چون خاک شد هلالی مسکین براه تو
خاکش بگرد رفت و شد آن گرد هم غبار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۷۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.