۳۰۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۰۰

آه! از آن شوخ، که تا سر نشود خاک درش
بر سر عاشق بیچاره نیفتد گذرش

ای که از عاشق خود دیر خبر می پرسی
زود باشد که بپرسی و نیابی خبرش

آه سرد از دل پر درد کشیدم سحری
غافلان نام نهادند: نسیم سحرش

من که رشک آیدم از خال سیه بر لب او
چون پسندم که نشیند مگسی بر شکرش؟

همچو فرهاد بهر کوه که بردم غم خویش
زیر آن بار گران سنگ شکستم کمرش

زاهد از عشق بتان خواست مرا توبه دهد
مدعی بین، که خدا عقل نداد اینقدرش

گر دلم زار شد از عشق بتان، غم مخورید
بگذارید، که می خواهم ازین زار ترش

لاله بر خاک شهید تو جگر گوشه ماست
که برآورده بداغ دل خونین جگرش

منظر چشم هلالی وطنش باد، که هست
میل هم صحبتی مردم صاحب نظرش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.