۲۸۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۰۵

روزی که بر لب آید جانم در آرزویش
جان را بدو سپارم، تن را به خاک کویش

چون از وصال آن گل دیدم که: نیست رنگی
آخر به صد ضرورت قانع شدم به بویش

خورشید روی او را نسبت به ماه کردم
زین کار نامناسب شرمنده ام ز رویش

مسکین دل از ملامت آواره ی جهان شد
ای باد، اگر ببینی، از ما سلام گویش

دهقان ز جوی تاکم سیراب ساخت، یارب
از آب زندگانی خالی مباد جویش

از جستجوی وصلش منعم مکن، هلالی
گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۰۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۰۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.