۲۶۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۱

خواهم که: بزیر قدمت زار بمیرم
هر چند کنی زنده، دگر بار بمیرم

دانم که: چرا خون مرا زود نریزی
خواهی که بجان کندن بسیار بمیرم

من طاقت نادیدن روی تو ندارم
مپسند که در حسرت دیدار بمیرم

خورشید حیاتم بلب بام رسیدست
آن به که در آن سایه دیوار بمیرم

گفتی که: ز رشک تو هلا کند رقیبان
من نیز برآنم که ازین عار بمیرم

چون یار بسر وقت من افتاد، هلالی
وقتست اگر در قدم یار بمیرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.