۳۶۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۸۹

یارب، غم بیرحمی جانان بکه گویم؟
جانم غم او سوخت، غم جان بکه گویم؟

نی یار و نه غمخوار و نه کس محرم اسرار
رنجوری و مهجوری و حرمان بکه گویم؟

آشفته شد از قصه من خاطر جمعی
دیگر چه کنم؟ حال پریشان بکه گویم؟

گویند طبیبان که: بگو درد خود، اما
دردی که گذشتست ز درمان بکه گویم؟

دردی، که مرا ساخته رسوا، همه دانند
داغی، که مرا ساخته پنهان، بکه گویم؟

اندوه تو ناگفته و درد تو نهان به
این پیش که ظاهر کنم و آن بکه گویم؟

خلقی همه با هم سخن وصل تو گویند
من بی کسم، افسانه هجران بکه گویم؟

دور طرب، افسوس! که بگذشت، هلالی
دور دگر آمد، غم دوران بکه گویم؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۸۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.