۲۶۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۳۸

من بیدل بعمر خود ندیدم یک نگاه از تو
نمیدانم چه عمرست این؟ دریغ و درد و آه از تو!

همان روزی که گشتی پادشاه حسن، دانستم
که داد خود نخواهد یافت هرگز دادخواه از تو

مکش هر بی گنه را، زان بترس آخر که در محشر
طلب دارند فردا خون چندین بی گناه از تو

تو شاه ملک حسنی، من گدای درگه عشقم
مقام بندگی از من، سریر عز و جاه از تو

ز هجرت هر شبی سالی و هر روزم بود ماهی
کسی داند که دور افتاده باشد سال و ماه از تو

برغم خویش، تا با غیر دیدم یار دمسازت
گهی از غیر مینالم، گهی از خویش و گاه از تو

هلالی بی تو در شبهای هجران کیست میدانی؟
سیه بختی، که روز روشن او شد سیاه از تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.