۲۵۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۷۱

دوش پیمانه تهی آمدم از می خانه
کاشکی! پر شود امروز مرا پیمانه

بعد مردن اگر از قالب من خشت زنند
آیم و باز شوم خشت در می خانه

خواستم کین دل سودا زده عاقل گردد
وه! که عاقل نشد و ساخت مرا دیوانه

آفتابی و رخت شمع جهان افروزست
همه ذرات جهان گرد سرت پروانه

می تپد مرغ دلم بر سر آن دانه دل
چه کند؟ خرمن عمرست همین یک دانه

آشنایی ز جفاهای تو محرومم ساخت
ای خوش آن روز که بودیم ز هم بیگانه!

قصه خویش به احباب چه گویم هر شب؟
این شب آن نیست که کوته شود از افسانه

دوش در کلبه ویران هلالی بودیم
حال دیوانه خرابست درین ویرانه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۷۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.