۲۷۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹

گر تو پنداری که رازم بی‌تو پیدا نیست هست
یا دلم مشتاق آن رخسار زیبا نیست هست

یا ز عشق لولو و یاقوت شَکَّر بار تو
چشم ‌گوهر بار من هر شب چو دریا نیست هست

ور تو را صورت همی بندد که از چشم و دلم
آب و آتش تا ثَری و تا ثُریّا نیست هست

گر تو پنداری که بی‌وصل تو جان اندر تنم
مستمند و دردمند و ناشکیبا نیست هست

ور تو پنداری که از جور و جفای روزگار
در دِماغ و طبع من سودا و صفرا نیست هست

گر گمان تو چنان است ای صنم ‌کز عشق تو
این بلاها بر من بیچاره تنها نیست هست

این همه زشتی مکن کامروز را فردا بود
ور تو گویی از پس امروز فردا نیست هست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.