۲۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱

به شب از داغ هجر تو نمیدانم غنود ای‌جان
که‌ درد و داغ هجران‌ تو خواب از من ربود ای‌ جان

زبهر دیدن رویت چو باشم بر سرکویت
خروش پاسبان تو به جان باید شنود ای جان

به باغ صحبت وصلت بکشتم تخم امیدت
کنون آمد به‌ بر تخمم‌ کسی دیگر درود ای جان

مرا شادی رخسار تو باشد هرکجا باشم
چو رخسارت نبینم من ندانم شاد بود ای جان

همی آتش زنی بر جان من تا از تو بگریزم
مرا زین آتش سوزان بسوزی تار و پود ای جان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.