هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه از زبان عاشقی بیان میشود که از بیوفایی و بیداد معشوق شکایت دارد. شاعر از عشق عمیق خود میگوید که باعث از دست دادن عقل، هوش، دل و دین شده است. او معشوق را به دلیل جادوی زیبایی و فتنهانگیزیاش میستاید، اما از بیعدالتی و بیمهری او گله میکند. شعر به موضوعاتی مانند عشق نافرجام، ملامتهای اجتماعی و بیعدالتی میپردازد.
رده سنی:
16+
محتوا شامل مضامین عاشقانه پیچیده، شکایت از بیعدالتی و استفاده از استعارههای عمیق است که درک آن برای مخاطبان زیر 16 سال ممکن است دشوار باشد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند 'جادوی بابل' و 'فتنه' نیاز به درک ادبی بیشتری دارند.
شمارهٔ ۱۳۰
دل ببردی و قیامت ز وجودم برخاست
دل بری دل ندهی باز چنین ناید راست
عقل و هوش و دل و دین بردی و جان در خطرست
هیچ ناداده به من جمله ز من نتوان خاست
عشق تو خانه بسیار کسان کرد خراب
گر طفیل دگران باشم گوباش رواست
شرط آن است که با من نکنی بیدادی
دادِ من گر بدهی در خمِ آن زلفِ دو تاست
ور به بازی نکنی غمزهء فتّان در کار
کاین همه فتنه از آن جادویِ بابل برخاست
تو به آرایشِ هر روزه نداری حاجت
رخِ زیبایِ تو مشاطهء فطرت آراست
در نمیبایدت انصاف ز خوبی چیزی
در دلت هیچ دریغا که نه مهر و نه وفاست
چون بود عاشقِ تنها و ملامت پس و پیش
ره و رویی به ازین خوش سر و کاری که مراست
تا به موعودِ قیامت برسیدن کو صبر
من کسی را نشناسم که به خود این پرواست
داوری نیست که مظلوم بر آرد فریاد
بر من از بهرِ خدا این همه بیداد چراست
عشق این است دگرها هوسی عاریتی
بر چنین عشق ملامت به همه وجه خطاست
گر نزاری همه از اهل عیان میگوید
آری آری که در این راه خلاف از من ماست
مردمان در حقِ ما هر چه بتر میگویند
آخر آن بیخبر آن چیست که بی حکم خداست
گو برو مدّعی و در پسِ پندار نشین
که تو بر ساحل و رختِ دگران در دریاست
بایدت بُود در این بحر چو لنگر ساکن
بادبان را سرِ پندار پر از باد هواست
دل بری دل ندهی باز چنین ناید راست
عقل و هوش و دل و دین بردی و جان در خطرست
هیچ ناداده به من جمله ز من نتوان خاست
عشق تو خانه بسیار کسان کرد خراب
گر طفیل دگران باشم گوباش رواست
شرط آن است که با من نکنی بیدادی
دادِ من گر بدهی در خمِ آن زلفِ دو تاست
ور به بازی نکنی غمزهء فتّان در کار
کاین همه فتنه از آن جادویِ بابل برخاست
تو به آرایشِ هر روزه نداری حاجت
رخِ زیبایِ تو مشاطهء فطرت آراست
در نمیبایدت انصاف ز خوبی چیزی
در دلت هیچ دریغا که نه مهر و نه وفاست
چون بود عاشقِ تنها و ملامت پس و پیش
ره و رویی به ازین خوش سر و کاری که مراست
تا به موعودِ قیامت برسیدن کو صبر
من کسی را نشناسم که به خود این پرواست
داوری نیست که مظلوم بر آرد فریاد
بر من از بهرِ خدا این همه بیداد چراست
عشق این است دگرها هوسی عاریتی
بر چنین عشق ملامت به همه وجه خطاست
گر نزاری همه از اهل عیان میگوید
آری آری که در این راه خلاف از من ماست
مردمان در حقِ ما هر چه بتر میگویند
آخر آن بیخبر آن چیست که بی حکم خداست
گو برو مدّعی و در پسِ پندار نشین
که تو بر ساحل و رختِ دگران در دریاست
بایدت بُود در این بحر چو لنگر ساکن
بادبان را سرِ پندار پر از باد هواست
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۵
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.