۲۸۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۴

همین که از برم آن سرو سیم تن برخاست
سحاب دیده خون ریز موج زن برخاست

چنان ز قلزم چشمم روانه شد طوفان
که موج تا به میان از کنار من برخاست

به هر مقام که شد از خروج خلق نفور
نفیر روز قیامت ز تن به تن برخاست

غلط شدم که نقاب از جمال خود برداشت
خروش روز قیامت ز انجمن برخاست

صبا ز جیب عرق چین او چو برخیزد
چنان دمد که نسیمی که از چمن برخاست

ز غنچه تا ورق نازکش برون آمد
هزار خار ز اطراف نسترن برخاست

خیال رویش از آنگه که در نظر بنشست
ندیده ام نفسی خوش که از بدن برخاست

من و محبت و آلایش بدن هیهات
چنبن محال ز افعال اهرمن برخاست

مگر منازعتی شد میان دیده و دل
به کار هر دو نزاری ممتحن برخاست

جمال شاهد جانان به داوری بنشست
میان دیده و دل این همه سخن برخاست

کمند زلف نمود از حجاب و گفت چنین
هزار فتنه ازین زلف پر شکن برخاست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.