۳۰۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۰

وقت گل جام مروق نتوان داد از دست
جان من جان من الحق نتوان داد از دست

یار هم صحبت دیرینه به تزویر محال
که به هم بر نهد احمق نتوان داد از دست

سر گلگون می از دست مده حاضر باش
کان عنانی ست که مطلق نتوان داد از دست

تا رسیدن به تماشای گلستان بهشت
چمن باغ خورنق نتوان داد از دست

تا به چنگ آمدن زلف حواری حالی
دامن یار مرفق نتوان داد از دست

گل و مل حاضر و منظور نزاری ناظر
بر مجاز این همه رونق نتوان داد ازست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۰۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.