۳۰۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۲۱

قصد به جان کرده ای ای دل محنت پرست
دیده نهادی به صبر ، دوست بدادی ز دست

بس که بسر برزدی دست به حسرت ولیک
سود ندارد دریغ ، صید چو از دام رست

سینه ی مجروح را وصل چو مرهم نهاد
ضربتِ پیکان هجر ، باز جراحت بخست

رغبت دنیا مکن ؛ دوست بدنیا مده
هرکه ثباتیش هست دل بجهان در نبست

دور زمانت اگر تا بفلک برکشد
هم کُنَدَت عاقبت زیرِ گِل این خاک پست

یکدم اگر یافتی کُنجی و اهل دلی
حاصل آن یکدم است ، هرچه در ایٌام هست

بی هنر عیب جوی ، غیبت ما گو بگوی
کِی بملامت رود مهر که در دل نشست

روز قیامت بهوش ، باز نیاید هنوز
هرکه به حلقش رسد جرعه ی جام الست

چاشنی ای یافته ست بی سببی نیست هم
موجب شیرینی است ، شور نزاری مست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۲۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.