هوش مصنوعی:
این شعر از درد فراق و تنهایی عاشق میگوید و بیانگر رنجها و آشفتگیهای اوست. شاعر از ناتوانی در تحمل فراق، بیقراری و شیفتگی خود سخن میگوید و از بیتفاوتی دیگران نسبت به حالش شکایت دارد. او همچنین به موضوعاتی مانند عشق، شیدایی، و ناامیدی از یافتن آرامش اشاره میکند.
رده سنی:
16+
متن حاوی مفاهیم عمیق عاطفی و عاشقانه است که ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، برخی از مضامین مانند درد فراق و شیدایی نیاز به سطحی از بلوغ فکری و عاطفی دارد.
شمارهٔ ۳۳۱
شب فراق که را طاقت شکیبایی ست
عذاب مردم عاشق بلای تنهایی ست
در آمدیم ز پا ای فراق مردم خوار
به پنجه ی تو که را بازوی توانایی ست
غراق و ارمن و ایران به پا فرو کردم
هنوز در سرم آشوب آن بخاراییست
خبر نمی رود از حال من که فریادم
به گوش خلق رسد کان غریب سودایی ست
به یک دگر بنمایند هر کجا که روم
که آن شکسته ی عشق این جوان شیدایی ست
به یک دگر بنمایند هر کجا که روم
که آن شکسته ی عشق این جوان شیدایی ست
امید نیست که جایی قرار گیرد یار
اگر چه ننگ ندارم ز نام هرجایی ست
به لطف خویش خدا را ببخش و بنوازم
که وقت بنده نوازی و بنده بخشایی ست
گمان برند که با خویشم اختیاری هست
تو واقفی که نه خود بینی و نه خودرایی ست
مه خرقه و مه دو تایی که پشت طاقت من
دو تا چو پشت معبّد ز بارِ یکتایی ست
نفس چه میزنم ای خاک بر سرم که دمی
که با مسیح دمی نیست باد پیمایی ست
نمی دهند رضا عاقلان به شیفتگی
مراد دانش ایشان خلاف دانایی ست
نشان یوسف معنی کسی تواند کرد
کز اندرون و برون صورتش زلیخایی ست
ز دست خانه نشینان نزاری مسکین
همی گریزد از آن هم چو وحش صحرایی ست
عذاب مردم عاشق بلای تنهایی ست
در آمدیم ز پا ای فراق مردم خوار
به پنجه ی تو که را بازوی توانایی ست
غراق و ارمن و ایران به پا فرو کردم
هنوز در سرم آشوب آن بخاراییست
خبر نمی رود از حال من که فریادم
به گوش خلق رسد کان غریب سودایی ست
به یک دگر بنمایند هر کجا که روم
که آن شکسته ی عشق این جوان شیدایی ست
به یک دگر بنمایند هر کجا که روم
که آن شکسته ی عشق این جوان شیدایی ست
امید نیست که جایی قرار گیرد یار
اگر چه ننگ ندارم ز نام هرجایی ست
به لطف خویش خدا را ببخش و بنوازم
که وقت بنده نوازی و بنده بخشایی ست
گمان برند که با خویشم اختیاری هست
تو واقفی که نه خود بینی و نه خودرایی ست
مه خرقه و مه دو تایی که پشت طاقت من
دو تا چو پشت معبّد ز بارِ یکتایی ست
نفس چه میزنم ای خاک بر سرم که دمی
که با مسیح دمی نیست باد پیمایی ست
نمی دهند رضا عاقلان به شیفتگی
مراد دانش ایشان خلاف دانایی ست
نشان یوسف معنی کسی تواند کرد
کز اندرون و برون صورتش زلیخایی ست
ز دست خانه نشینان نزاری مسکین
همی گریزد از آن هم چو وحش صحرایی ست
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۴
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.