۲۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱۶

فروغِ طلعتِ رویِ تو آفتاب ندارد
نسیمِ ناقۀ زلفِ تو مشکِ ناب ندارد

عجب که سایۀ زلفِ تو گر رسد به جمادی
که هم چو ذرّه به خاصیّت اظطراب ندارد

تو خود به جانبِ ما هیچ التفات نداری
مرا خیالِ تو یک لحظه بی عذاب ندارد

چو حلقه هایِ سرِ زلفِ بی قرارِ تو یک دم
دو چشمِ ژاله فشانم قرار و خواب ندارد

مگر که لایقِ گوشِ تو نیست ورنه به قیمت
چو گوهرِ صدفِ چشمِ من سحاب ندارد

ندانم اهلِ دلی در بلادِ ملکِ خراسان
که دل بر آتشِ این امتحان کباب ندارد

کسی نبینم از ابنایِ خویش کو چو نزاری
به خونِ دل رخِ چون کهربا خضاب ندارد

دل شکستۀ من مشکل این که در همه عالم
به هیچ کویِ دگر مرجع و مآب ندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۱۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.