۲۹۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۶۸

مرا دلی ست که بر خویشتن بمی‌سوزد
چنان که جانم از آن سوختن بمی‌سوزد

درون سینه عجب نیست گر بسوزد دل
چو از برون تنم پیرهن بمی‌سوزد

به نامه شرح فراقش نمی توانم داد
که نوک خامه ز دود سخن بمی‌سوزد

چنان بسوخته ام در غم جدایی دوست
که چرخ را دل بر جان من بمی‌سوزد

بسوخت جانم از این پس نفس نخواهم زد
ز سوزناکیِ آهم دهن بمی‌سوزد

ز آتشِ غم ، نفتِ فراق نزدیک است
که هر کجا که نشینم وطن بمی‌سوزد

عجب مدار از این سان که گشته ام بر من
دلِ نزاریَ کِ ممتحن بمی‌سوزد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۶۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.