۳۰۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۸۴

ز بس که در نظرم آفتاب می آید
ز چشمِ مردمکِ دیده آب می آید

همی گذشت به تعجیل و خاطرم می گفت
فرو گریز که مستِ خراب می آید

کبوتری که نشیمن گهش هوایِ دل است
به صید کردنِ جان چون عقاب می آید

حیا نمی کند از مردم و نمی ترسد
ز چشمِ بد که چنان بی نقاب می آید

خدنگِ غمزۀ او بر دلم خطا نشود
وگر خطاست مراهم صواب می آید

دلم بر آتش و افسردگان نمی دانند
که بویِ سوختگی زان کباب می آید

فراق سخت کریه است و صبر مستعجل
متاع نازک و خر در خلاب می آید

نه سینه را به چنین روز عشق می سازد
نه دیده را به چنین دیده خواب می آید

سر و دماغِ گران جانیِ نزاری نیست
مرا که طوقِ گریبان طناب می آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۸۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۸۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.