۲۷۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۵۹

فغان از مردمِ چشمم که بیرون می دهد رازم
نمی یارم به کس دیدن چو این دیده ست غمّازم

به خاطر یاوه می رانم سخن با هر که می گویم
به باطن دوست می بینم نظر با هر که اندازم

چنان مستغرقِ شوقم که بی خود می کند ذوقم
ز بس مشغولیِ خاطر از آن با کس نپردازم

رقیبم گوش می دارد که پیشِ دوست نگذارد
به شمشیر از سرِ کویش ندارد هیچکس بازم

پدر گفت ای نزاری چند بر آتش توان بودن
به وسع و طاقتم چندان که می سوزند می سازم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۵۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.