۲۵۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۸

درد دل از حد گذشت و یار نداند
دل همه غم گشت و غمگسار نداند

شد ز ضعیفی تنم چنان که گر او را
گیری صد بار در کنار نداند

جان دهمش پای مزد تا ببرد دل
آری همه کس درین شمار نداند

ماه رخا! با لب تو جان رهی را
هست حدیثی که راز دار نداند

با همه کس خیره داد دست به پیوند
قدر خود آوخ که آن نگار نداند

خواهم کآنرا بگوش تو برسانم
لیک بشرطی که گوشوار نداند

چشم تو کی غم خورد بحال دل من؟
کو همه جز مستی و خمار نداند

جورز خوبان توان ببرد و لیکن
غمزۀ مست تو حدّ کار نداند

خسته دلم را چو آرزوی تو خیزد
چاره بجز صبرو انتظار نداند

آنچه تو دانی ز گونه گونه جفاها
نیک بدآنست که روزگار نداند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.