هوش مصنوعی:
این شعر به ستایش از پیشوای دانشمندان و بزرگان میپردازد و از مشکلات و سختیهای زندگی مانند کمآبی و گرما سخن میگوید. شاعر از لطف و کرم پیشوا طلب کمک میکند و امیدوار است که با یاری او، روزهای بهتری را تجربه کند.
رده سنی:
16+
محتوا شامل مفاهیم عمیق ادبی و اجتماعی است که برای درک کامل آن، مخاطب نیاز به تجربه و شناخت کافی از زندگی و ادبیات دارد. همچنین، استفاده از استعارهها و تشبیههای پیچیده ممکن است برای کودکان قابل درک نباشد.
شمارهٔ ۳۴۱ - وله ایضا
پیشوای علما خسرو دانشمندان
ای که بر اهل معانی بسزا پادشهی
لشکر فقر شود منهزم از ساحت دهر
چون کند خیل سخا از سر کلکت سیهی
آتشین شعله برآید به سر آب حیات
هردم از غیرت خاکی که برو پای نهی
هفت گردون را در حلقۀ درست دیدم
جای بر گردن هم کرده ز بی جایگهی
قصّۀ غصّۀ بی آبی من اصغا کن
مگرم روی دهد از کرمت روز بهی
اندرین شدّت گرما که بینداخت سپر
تیغ سبزه ز که از کوکبۀ تیر مهی
آب نایاب چنان شد که همی بر لب جوی
دستها جز به تیّمم نکشد سر و سهی
دایۀ ابر چو شیرش ندهد، طفل نبات
چه کند گر نکند گونۀ رخسار گهی؟
همه اقسام بدی تعبیه در بی آبیست
سبب اینست که آبی را خوانند بهی
زابر کفّار تو در یوزة آبست مرا
به کم از آب خود از دست رهی کی برهی؟
گر چه در خدمت جاه تو مرا آبی نیست
دارم آن چشم که آب آرد با روی رهی
بادم لطف تو هر لحظه امیدم گوید
رایگان از کف من گر همه بادی نجهی
کشتکی دارم چون کشتی ارباب هنر
مانده بر خشک و بدو روی نهاده تبهی
کآب خواهم ز تو خواهم که چو بحری پر دل
نه از اینها که چو چاهند همه چشم تهی
کشت من تشنه و من گرسنه ترسم فردا
ندهد نانم ار امروز تو ابش ندهی
ای که بر اهل معانی بسزا پادشهی
لشکر فقر شود منهزم از ساحت دهر
چون کند خیل سخا از سر کلکت سیهی
آتشین شعله برآید به سر آب حیات
هردم از غیرت خاکی که برو پای نهی
هفت گردون را در حلقۀ درست دیدم
جای بر گردن هم کرده ز بی جایگهی
قصّۀ غصّۀ بی آبی من اصغا کن
مگرم روی دهد از کرمت روز بهی
اندرین شدّت گرما که بینداخت سپر
تیغ سبزه ز که از کوکبۀ تیر مهی
آب نایاب چنان شد که همی بر لب جوی
دستها جز به تیّمم نکشد سر و سهی
دایۀ ابر چو شیرش ندهد، طفل نبات
چه کند گر نکند گونۀ رخسار گهی؟
همه اقسام بدی تعبیه در بی آبیست
سبب اینست که آبی را خوانند بهی
زابر کفّار تو در یوزة آبست مرا
به کم از آب خود از دست رهی کی برهی؟
گر چه در خدمت جاه تو مرا آبی نیست
دارم آن چشم که آب آرد با روی رهی
بادم لطف تو هر لحظه امیدم گوید
رایگان از کف من گر همه بادی نجهی
کشتکی دارم چون کشتی ارباب هنر
مانده بر خشک و بدو روی نهاده تبهی
کآب خواهم ز تو خواهم که چو بحری پر دل
نه از اینها که چو چاهند همه چشم تهی
کشت من تشنه و من گرسنه ترسم فردا
ندهد نانم ار امروز تو ابش ندهی
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب: قطعه
تعداد ابیات: ۱۵
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۴۰ - وله ایضا فی التوبیخ
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۴۲ - ایضا له
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.