۳۱۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۱۳

باد صبا هر نفس تازه کند جان من
کز نفسش می دمد بوی گلستان من

بس که به سر بر زدم دست به زاری نماند
بلبل شوریده را طاقت دستان من

فصل ریاحین و من حبس به زندان تن
جلوه کنان در چمن سرو خرامان من

رای سفر زد مرا عقل به دیوانگی
ای که سرآسیمه باد عقل خطادان من

زود هلاکم کند درد جدایی که عشق
بازنگیرد چنین دست ز دامان من

جامه درم تا به روز هر شب و هر بامداد
تازه غمی برکُند سر زگریبان من

شعله زند بر اثیر آتش هجران دوست
دود برآرد ز سر سینه ی سوزان من

عیش و نشاط و طرب جمله فراموش کرد
زین همه محنت که دید خوی تن آسان من

جمع نباشد دلم خواب نیابد سرم
تا نکند دیده باز بخت پریشان من

آه نزاری بسوخت پرده ی ناموس و صبر
فاش نکرد ای دریغ قصه ی پنهان من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۱۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.