۲۸۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۴۴

آخر ای دوست کجایی که چنانم بی‌تو
که سر از پای و شب از روز ندانم بی‌تو

اشتباهی بنماند که تویی هستی من
چون که از هستیِ خود نیست گمانم بی‌تو

نه همان بلبلِ دیوانۀ عشقم یارب
که چنین بسته لب و گنگ‌زبانم بی‌تو

مُهرِ پیمان تو بر دیده و دل بنهادم
خاک در چشمِ دل و دیده فشانم بی‌تو

تا به خدمت نرسم باز نبینم رویت
کافرم گر نفسی خوش‌گذرانم بی‌تو

چه عجب گر تو شبی زنده گذاری بی‌من
عجب آن روز که من زنده بمانم بی‌تو

شفقتی کن که دلم بر سرِ پا منتظرست
مرحمت کن که روان است روانم بی‌تو

ناتوانم چه کنم بی تو نمی‌یارم بود
چند گویم نتوانم نتوانم بی‌تو

هم به امّیدِ تو خواهم که بماند جانم
که نه از مرگ بتر صحبتِ جانم بی‌تو

از صبا پرس شبی حالِ نزاریِ نزار
تا نشانی دهد از نام و نشانم بی‌تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۴۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.