۷۷۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۸۷

یاد آن وفت که جانانة ما ترسیده
آمدی بر سر من از همه کس دزدیده

در برم بودی تا وقتِ سحر هم‌خوابه
وز رقیبان همه شب بر تنِ من لرزیده

گر بگویم که کدام است چنان دان که دگر
هم‌چو او دیده ی کس دیده نباشد دیده

مردم دیده ی من پیش ندیده‌ست چو او
باور از دیده گرت نیست بپرس از دیده

اضطرابی که در اعضای من از غیبت اوست
باز اگر در برم آید شود آرامیده

آن محبّت که مرا هست مبدّل نشود
گرچه بسیار بود دورِ زمان گردیده

ای بسا شب که نزاری ز شبِستانِ وصال
یادها کرده و تا روز به خون غلتیده
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۸۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.