۲۸۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۸

دل ملک تو شد نوبت لطف است و عنایت
شاهی بنشان فتنه و بنشین به ولایت

تو آیتی از رحمت و بر روی تو آن زلف
همچون پر طاوس نشان بر سر آیت

با پسته مگر اینکه لب من به تو ماند
نرسم به دهان نو در آید به حکایت

جور سگ کوی تو نگویم به رقیبان
از دوست به دشمن نتوان برد شکایت

گفتی بکنم هر که مرا خواست ز بنیاد
بنیاد ز من نه اگر این است جنایت

کردم بحلت خون خود ای یار به شرطی
کان دم که کشی عفو نیاری به حمایت

بر آن کمال ار دل تر سوخت عجب نیست
در سنگ کند ناله فرهاد سرایت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.