۲۵۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۹

مرا از چشم تو نازی نیاز است
به نازی کش مرا چندین چه نازاست

دلم بنواز یعنی سوز و بگداز
که دل مسکین غمت مسکین نواز است

رخت دارند و خط بیچارگان دوست
که این بیچاره سوز آن چاره ساز است

مده گو لب چو زلف آمد به دستم
که گر روزش نبوسم شب دراز است

لبش نرم گدازد از دم من
که آه سینه سوزم جان گداز است

به رویش واعظا شد سجده واجب
سخن کوتاه کن وقت نماز است

کمال از زلف او بونی نیابی
گرت از صد سر و جان احتراز است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.