۱۲۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۱

از چاره عاجزم مژه اشکبار را
ساکن چه سان کنم؟ رگ ابر بهار را

نتوان ستردن از دل خون گشته داغ عشق
ناخن عبث مزن، جگر لاله زار را

دایم شمرده از دل روشن ضمیر خوبش
چون صبح می کشم نفس بی غبار را

دل در کفن، ز شوخی مژگان کافری
آورده در تَپش، رگ سنگ مزار را

تا تن به جاست، جوهر جان را صفا مجوی
آیینه در غبار بود، زنگبار را

روزی که شد خمار غمت قسمت حزین
چشم تو برد مستی دنباله دار را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.