۱۳۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۱

شوری به سر افتاده، رسوای محبت را
ساکن نتوان کردن، غوغای محبت را

هنگامهٔ محشر را، برهم زند از مستی
آن دم که به حشر آرند، شیدای محبّت را

درد دل عاشق را عیسی نکند چاره
درمان ندهد سودی، سودای محبت را

گردی ز نمکدان لعل لب او باشد
شوری که به جوش آرد، دریای محبّت را

از نام چه اندیشد، از ننگ چه پرهیزد
پروای جهان نبود، رسوای محبت را

از همّت سرمستان، بردار حزین خضری
تنها نتوان رفتن، صحرای محبت را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.