۱۳۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۹۰

شمع سان با تو شبم رفت و تمنا مانده ست
همه تن صرف نظر گشت و تماشا مانده ست

به امیدی که فتد در دل برقی رحمی
خرمن ما گره خاطر صحرا مانده ست

صبح محشر شد و افسانهٔ زلفش باقی ست
شب درین قصه به سر رفت و سخنها مانده ست

در ره عشق هنوزم سر سودا باقی ست
دستم ار گشته تهی، آبلهٔ پا مانده ست

نشئهٔ باده دهد، ذکر مدامی که مراست
رشتهٔ سبحه ام از پنبهٔ مینا مانده ست

دامن حسن، ملامت کش آلایش نیست
یوسف آزاده و تهمت به زلیخا مانده ست

دل بی طاقتی از عشق به جا مانده حزین
خاطر نازکی از باده به مینا مانده ست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.