۱۳۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۰

مژگان سرکشت، رگ جان ها گرفته است
بنگر که دست فتنه چه بالا گرفته است

گاهی کشم سری به گریبان خویشتن
از بس دلم ز تنگی دنیا گرفته است

آشوب محشریست، دلش نام کردهام
این قطره ای که شورش دریا گرفته است

نامی ست بی نشان که به آن فخر می کنند
این هستیی که شهرت عنقا گرفته است

تنگ است اگر به غمکدهٔ شهر جا، حزین
از دست ما، که دامن صحرا گرفته است؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.