۱۴۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۶۷

گریبان چاکم و جانان مرا دیوانه پندارد
حکایتهای هجران مرا افسانه پندارد

سر و کار است با شوخی مرا، کز ساده لوحیها
به دستم داغ عشق خویش را پیمانه پندارد

سرا پا بس که لبریز ویم، خود را نمی یابم
هنوزم آن بت دیر آشنا بیگانه پندارد

ستم، خنجر به کینم می کشد، مستانه می آید
نگه ساغر ز خونم می زند، میخانه پندارد

حزین ویرانه ما را به طالع نیست تعمیری
دلم را یار از خود بی خبر بتخانه پندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۶۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.