۱۴۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۹۰

خوشا دمی که مرا دیده از غبار برآید
ز گرد هستیم آن نازنین سوار برآید

همین بس است که خود چاک می زنم به گریبان
ز دست کوته ما بیش ازین چه کار برآید؟

ز سرگذشته، به راهت نشسته ایمکه تاکی
نگه به عربده، زان چشم میگسار برآید

بغیر از اینکه به سرگشتگی جهان به سر آری
دگر چه کام دل از دور روزگار برآید؟

چه آتشی ست حزین ، این که در جگر زده عشقت؟
به یک صفیر تو، دود از دل بهار برآید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۸۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۹۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.