۱۱۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱۷

ز مرد کار، دل روزگار می لرزد
کمر چو راست کنم، کوهسار می لرزد

خروش بحر هماغوش اضطراب کف است
ز ناله ام فلک بی وقار می لرزد

به سرد مهری ایام تکیه نتوان کرد
برون ز سنگ چو آید شرار، می لرزد

شود چو ریگ روان کوه غم سبک تمکین
به سینه ای که دل بی قرار می لرزد

ز آمد آمد ساقی مرا نلرزد دل
به حالتی که سرم از خمار می لرزد

غرور و عجز من و یار روبرو شده اند
دل سپهر درین کارزار می لرزد

شود ز غیرت همکار، کارها مشکل
ز خامه ام کف گوهر نثار می لرزد

کسی مباد ز مهر و وفای خویش خجل
تو رفتی و دل امّیدوار می لرزد

به کوهکن ننمایی قیاس، کار مرا
ز بستن کمرم کوهسار می لرزد

مباد زلف رقم راکنی شکسته، حزین
تو را قلم به کف رعشه دار می لرزد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.