۱۲۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۲۸

خمش زخوی تو عاشق بود زبانش و لرزد
چو شمع شعله کشد مغز استخوانش و لرزد

ز دورباش تو دارم نگه به دامن مژگان
چو بلبلی که خورد صرصر آشیانش و لرزد

غبار دامن ناز تو را چو سرمه ز عزّت
صبا ز دیده برد آستین فشانش و لرزد

به گلشنی که به آن حسن لاله رنگ خرامی
خجل شود ز رخت شاخ ارغوانش و لرزد

خزان هجر فسرده ست در گلو نفسم را
زبان خامه کند شرح داستانش و لرزد

ز بیم نازکی خوی یار نوسفر من
جرس فروشکند در گلو فغانش و لرزد

به احترام، نماید عبیر، چاک گریبان
نسیم پیرهن از گرد کاروانش و لرزد

غرور ناز نکویان نداشته ست حریفی
به زور عجز گرفته ست دل عنانش و لرزد

چو مفلسی که فتد گنج شایگان به کف او
نهفته است دلم، داغ بیکرانش و لرزد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۲۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.