۱۳۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۷۵

بستم کمر چو عنقا در بی نشانی خویش
بر جا گذاشتم نام، از ناتوانی خویش

چون من کسی مبادا، تنها ز یار و محرم
دل نیست، با که گویم، درد نهانی خویش؟

اشک سبک عنانم صحرانورد وحدت
از شهربند دلها، بردم گرانی خویش

بار گران هستی، از دوش خود فکندیم
جان را کجا توان برد بی یار جانی خویش؟

عهد بهار سست است ای بلبل چمن سیر
گلشن چه طرف بسته، از گل افشانی خویش

تا چند می توان گفت، خونین دلان میازار؟
آن مست، ناز دارد با سرگرانی خویش

شمعی حزین ، نزیبد خاموشیت به محفل
روشن به عالمی کن، آتش زبانی خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۷۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.