۱۶۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۸۱

هرگل که پر از لخت جگر نیست کنارش
بر سر نتواند زدن از شرم، بهارش

از پرتو رخسار جهانسوز تو دارم
آن شعله به دل، کآتش طور است شرارش

در خورد زوالش نبود دولت دنیا
این باده نیرزد به غم و رنج خمارش

در سینهٔ من بس که شهید است تمنّا
دشتی ست که بر روی هم افتاده شکارش

از سرو تو این جلوهٔ نازی که حزین دید
پیداست که بر باد رود صبر و قرارش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۸۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.