۱۰۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۱۵

ز بس دارد غم آن گل عذار آشفته احوالم
گشاید جوی خون از دیدهٔ آیینه، تمثالم

ز تاثیر گرفتاری، تبی در استخوان دارم
که می سوزد در و بام قفس را سودن بالم

مگر آید ز فیض همّت آزادگان کاری
به دام افتادهٔ این رشته های سست آمالم

ز بی پروایی نازآفرین سرو سرافرازی
درین بستان سرا چون سبزهٔ خوابیده پا مالم

حزین از آشیان آواره ام شاید مگر ریزد
به بسمل گاه او گرد غریبی از پر و بالم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۱۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.