۹۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۷۹

نامه ات خواندم و می بایدم افشان کردن
قطره ای چند سرشک از مژه غلتان کردن

بعد ازین شکوه کنم پیشه که معلومم شد
در دلت کرده اثر، شکوهٔ هجران کردن

زده ای طعنه به حالم که چرا صبرت نیست؟
هجر را صبر نیارد به دل آسان کردن

گفته ای پیر شدی دل ز جوانان برگیر
کافر عشق محال است مسلمان کردن

داده ای بیم من از غمزه که خونت هدر است
نرخ جان کس نتواند چو من ارزان کردن

داده ای پند که باید ز کسان راز نهفت
غم دل را نتوانم ز تو پنهان کردن

گفته ای در غم ما ترک مراد خود کن
تو و بخشایش بی حد، من و عصیان کردن

کرده ای منع که دیدارپرستی کفر است
عاشق از عشق محال است پشیمان کردن

گفته ای وصل محال است، تمنا چه کنی؟
چه کنم؟ ترک تمنای تو نتوان کردن

کردهای امر که دامان ورع پاک بشوی
از جگر خون شدن و از مژه طوفان کردن

گفته بودی که چه خواهد دلت ای سرگردان؟
گرد سر گردمت، آن طره پریشان کردن

تو و آن جلو هٔ مستانهٔ نظاره فریب
من و جان در سر آن سرو خرامان کردن

من به خونین جگری جان و دل از کف دادن
تو به جادونگهی غارت ایمان کردن

این جواب غزل خواجه سنایی ست حزین
خواهد ین تازه غزل، ناز به دیوان کردن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۷۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.