۱۴۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۲۱

گاهی به نگاهی دل ما شاد نکردی
حیف از تو که ویرانه ای آباد نکردی

صد بار ز گلزار خزان رفت و گل آمد
وین مرغ اسیر از قفس آزاد نکردی

ای خسرو شیرین دهنان این نه وفا بود
یک ره گذری جانب فرهاد نکردی

بر خویش مبال ای شجر وادی ایمن
یک جلوه چو آن حسن خداداد نکردی

کی بیهده دل در بغل خویش توان داشت
گر جلوه در این شیشه پریزاد نکردی؟

داغم که چرا خون مرا ریخت تغافل
مردم که چرا آن مژه جلّاد نکردی

از سیر چه فیض ار نبود راه خطرناک؟
ای شمع شبی رو به رَهِ باد نکردی

باید ز تو آموخت حزین رشک محبت
لبریز فغان بودی و فریاد نکردی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۲۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.