۱۷۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۳۹

افشاند نسیم سحری زلف نگاری
می خواست دماغ دل ما، بوی بهاری

تا بخت نصیب نظر پاک که سازد
برداشت صبا از سر کوی تو غباری

بی فایده رفت، آن همه اشکی که فشاندم
سیراب نکردم گل باغی، سر خاری

در مملکت طالع ما، صبح نخندد
ماییم و سواد سر زلف و شب تاری

بیم است که بی پرده کنم فاش غمت را
هجران تو نگذاشت به دل صبر و قراری

یار از نظر انداخت، دل زار حزین را
ای نالهٔ بی درد، نیامد ز تو کاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.