۱۳۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۴۴

کمند جذبه اش نگذاشت مجنونی به صحرایی
سواد شهر بند حلقهٔ زلف دلارایی

درین بستان سرا غیر از تو بی پروا نمی بینم
به رنگ و بوی گل در پرده ای بی پرده پیدایی

نمی دانم کجا سودا کنم نقد دل و دین را؟
تجلی کرده در هر ذره ای حسن دلارایی

نمی باشد رهایی قسمت مرغ نگاه من
بود هر حلقهٔ زلف تو را دام تماشایی

حزین از مردم بی غم دل افسرده ای دارم
به قربان سری گردم که دارد شور سودایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۴۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.