۱۴۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۰۱

نمی دانم تو بی پروا نگاه، از دل چه می خواهی؟
نثارت کرد جان را، دیگر از بسمل چه می خواهی؟

چه منتها ز تیغ اوست، برگردن، شهیدان را
تو ای خون بحل، از دامن قاتل چه می خواهی؟

برون از حیهٔ عقل است، کار قبض و بسط دل
شکستی ناخن، از این عقدهٔ مشکل چه می خواهی؟

ز کف سرگشتگی، مشت غبار جسم نگذارد
ازین ریگ روان، آسایش منزل چه می خواهی؟

شرارآسا برافشان، بی تامل خردهٔ جان را
به این کم فرصتی، از عمر مستعجل چه می خواهی؟

به از دل، جلوه گاهی در دو عالم نیست لیلی را
تو ای مجنون صحراگرد، از محمل چه می خواهی؟

چه فهمد جان نابینا، ز دفترهای لاطایل؟
ز اوراق پریشان خود ای جاهل چه می خواهی؟

دل آزاده باید، زاد این ره، بر میان بستن
اگر مرد حقی، از عالم باطل چه می خواهی؟

در دلها بود حاجت روای عالمی، امّا
در دل گفته اند، از مهره های گل چه می خواهی؟

به جز حسرت که خرمنهاست خاک شوره زاران را
ز تخم افشانی دنیای بی حاصل چه می خواهی؟

دل دنیاپرستان، از طمع خالی نمی باشد
به عالم، چشم سیر از کاسهٔ سائل چه می خواهی؟

محیط حرص را، سعیت، نیارد مرد میدان شد
ز دست و پا زدن در بحر بی ساحل چه می خواهی؟

چو گرگ افتاده ای در پوستین یوسفان تا کی؟
ز جان پاک آگاهان، تو ای غافل چه می خواهی؟

دهان شیرین بود، آلودگی تا با شکر دارد
به جز کام هوس، از لذت عاجل چه می خواهی؟

حزین از شعله رخساری ست، بی تابی سپندت را
به غیر از سوختن، زین آتشین محفل چه می خواهی؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۰۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.